کشکولک
کشکولک
وبلاگی برای همه

بسم تعالی

یک خاطره بامزه از اسیر ایرانی

یکی از رزمندگان که سنش از بقیّه بیشتر بود و در چند عملیت شرکت کرده بود، در عملیات والفجر مقدماتی اسیر شد.

درحالی که بچه هارا به عقب منتقل می کردند،از عراقی ها آب طلب می کند و به عربی می گوید: ماء. عراقی ها که به دنبال اسران عرب زبان بودند تا بتوانند اطلاعاتی از وضعیت جنگی ایران به دست آورند به او گفتند: ((انتَ عربی دانست؟)) واو در جواب گفت: نه به خدا من تنها همین دانست؛ عراقی ها که حرف ا را باور کرده بودند، مقداری آب به او دادند. او در بعد از خوردن آب گفت:(رحم الله والدیکم.) -خداپدر و مادرت را بیامرزد- و این جمله ایست که معمولا ً پیر مرد ها در مجالس روضه وفاتحه بعد از گرفتن آب می گویند.ولی در این شرایط کی می تواند عراقی ها را قانع کند که این آقا عربی بلد نیست؟و عراقی ها پشت سر هم می گفتند(والله انتَ عر بی دانست.)و همشهری ما در  جواب می گفت:(به خدا همین و همان دانست.)و در آخر که عراقی ها او را رها کرده بودند، یکی از بچه ها گفت:(دیگر عربی حرف نزن،که درد سر درست می شود.)

پایان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ برچسب:خاطره,اسیر,جنگ,, توسط 000