خوشــــگله! چند لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
خانوووووووم… شــماره بدم؟ خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟ خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه میشنید! بیچــاره اصلاً اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش میداد. تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیاش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت… شـاید میخواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…! دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند… دردش گفتنی نبود…! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی میگفت انگار! خدایا کمکم کن… چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد… امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمیکرد…! انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمیکرد! احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه میکند! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد… دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
امید
تعدادي موش آزمايشگاهي رو به استخر آبي انداختند و زمان گرفتند تا ببينند چند ساعت دوام ميارند. حداكثر زماني رو كه تونستند دوام بيارند 17 دقيقه بود.سري دوم موشها رو با توجه به اينكه حداكثر 17 دقيقه مي تونند زنده بمونند به همون استخر انداختند. اما اين بار قبل از 17 دقيقه نجاتشون دادند.بعد از اينكه زماني رو نفس تازه كردند دوباره اونها رو به استخر انداختند. حدس بزنيد چقدر دوام آوردند؟
26 ساعت
پس از بررسي به اين نتيجه رسيدند كه علت زنده بودن موش ها اين بوده كه اونها اميدوار بودند تا دستي باز هم اونها رو نجات بده و تونستند اين همه دوام بيارند!!..............پس چه دستی بالاتر از دست خدا...............؟
داستانی که کل جهان اینترنت را برانگیخت
مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم .
فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...
این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است . شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!
دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!
موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفندو گاو خبردادهمه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد.
ماری درتله افتاد و زن خانه راگزید، ازمرغ برایش سوپ درست کردند، گوسفندرابر ای عیادت کنندگان سربریدند؛ گاو را بر ای مراسم ترحیم کشتند و تمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست ...
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد . پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم
NOBODY IS PERFECT
هیچ کس کامل نیست
اینگونه نگاه کنيد...
مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفايش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعايش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش
غذا را به کيفيتش نه به کميتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش
نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش
شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
فرهنگ برهنگی
و
برهنگی فرهنگی
تفاوت عمده ی فرهنگ جدپد غربی و فرهنگ اسلامی ، در تعرپف «انسان» منعکس می شود . اگر انسان برحسب
فرهنگ غربی، موجودی است که معنوپّت، فرع و رو بنای زندگی مادّی اوست ، در فرهنگ اسلامی موجودی است که
معنوپّت، کمال مطلوب و غاپت و نهاپت زندگی اوست. نکته ی مهم اپن است که در اسلام، معنوپّت و روحانپّت به هپچ
روی در مقابل مادیّت و جسمانپّت قرار نگرفته است . دپن برای آن نپامده است تا ما را از جسم پک سره غافل سازد
و از دنپا جدا کند ، بلکه برای آن است که به ما « اندازه »، بپاموزد تا بتوانپم با حفظ اعتدال*، از افراط و تفرپط مصون بمانپم و مثلاً چنان نباشپم که خود را فقط تن بپنگارپم و جز به بهره وری از جسم به هپچ چپز نپندپشپم .
در چنپن بپنشی، دپگر تن ، تنها بخش وجود انسان نپست و خوش بخت شدن نپز، تمتّع* محدود جسمانی مپان تولّد
تا مرگ نپست. انسان راه درازی در پپش دارد که مرگ پکی از گذرگاه های آن است. او رو به سوی خدا دارد که کمال
مطلق و سرچشمه ی همه خوبی ها و ارزش هاست . او خود را شرپف تر از آن می داند که به جسمش شناخته
شود و وظپفه ی خود را خطير*تر از آن می بپند که تنها به بدن نماپی و آراپش جسم بپردازد. انسان درهمه ی بینش
های معنوی و از جمله در اسلام، برای آن لباس به تن نمی کند که تن را عرضه کند ، بلکه لباس می پوشد تا خود را
بپو شد.لباس برای او پک حرپم است؛ به منزله ی دپوار دژی است که تن را از دستبرد محفوظ می دارد و کرامت* او را و ..... .
ادامه مطلب...
فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشي: اينكه سالمي يا مريضی.
اگر سالم هستي، ديگه چيزي نمونده كه نگرانش باشي؛
اما اگه مريضي ... .
ادامه مطلب...
پیر مرد و دخترک:
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی ... .
ادامه مطلب...
بسم تعالی
فلفل نبین چه ریزه
پادشاهی چند پسر داشت،یکی از پسرانش، قد کوتاه و بد قیافه بود ولی پسران دیگرش قد بلند و خوش چهره بودند...
ادامه مطلب...
بسم تعالی
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن....
ادامه مطلب...